بی زن
نوشتۀ حسیب شریفی نوشتۀ حسیب شریفی

داستان کوتاه

یک پیاله آب را به عجله سرکشیدم و از مادرم خواستم یک پیاله ی دیگر هم برایم بدهد، خیلی تشنه بودم ، تقریباً نیم ساعت راه راه پیاده پیموده بودم ، اندکی خستگی ام رفع شد منتظر ماندم تا رووف هم بیاید.

عرق پیراهنم را تر ساخته بود ، می خواستم لباسم را تبدیل نمایم که دروازه تک تک شد:

-       اجازه است رحیم جان ؟

-       بیا بیا رووف جان کسی نیست غیراز مادر.

من در زنده گی فقط یک دوست داشتم ، آن هم پسر مامایم رووف بود، او مرا خیلی کمک می کرد حتا در آن روزها که پول نداشتم او دستگیری ام کرد تا دورۀ مکتب را به پایان برسانم و شامل دانشگاه شوم ، اکنون که ثمرۀ زحمات خودم و همکاری های رووف را می چشیدم خیلی احساس راحتی می کردم.

مردم قریه داکتر رحیم صدایم می کردند ، به من بسیاراحترام داشتند وقتی بیماران شان را به معالجه می آوردند بی تحفه و سوغات نمی آمدند.

رووف یک شب را نزد من گذراند و فردای آن روز تصمیم گرفت که برود ، او تایک سال دیگر از دانشکدۀ اقتصاد فارغ می شد، در آغوشم فشردمش رویش را بوسیدم و خداحافظی کرد و رفت در وقت رفتن با شوخی برایم گفت: فکرت باشه رحیم جان ، دگه دفعه که آمدم باز شیرینیته بخوریم. من هم تبسم کردم و برایش وعده سپردم .

ساعات بین شام وعصر بود، مادرم نمازش را که تمام کرد دعایش را خواند و بلندتر به اندازۀ که من بفهمم اضافه کرد: (( خدا بچیمه به مراد برسانه ))

من خواستم حرف دلش را بدانم با شوخی پرسیدم :

-       مادر چرا ایقدر ده فکر بچیت استی ؟

چادرش را منظم کرد و گفت:

-       جان مادر چطو ده فکر تو نباشم ، پدر خدابیامرزت ماره تنها ماند و رفت ، مه ده ای دنیا غیراز تو دگه کسی ره ندارم .

-       خو زنده باشی مادر جان ، خدا ترام صحت داشته باشه .

رادیو را روشن کردم تابه خبرها گوش بدهم اما بطری اش تمام شده بود، به دیوار کاهگلی تکیه دادم  دستانم را به پشت سرم قلاب کردم و به فکر حرف های چند لحظه قبل مادرم افتادم ، به شکلی از اشکال به من می فهماند که درس خواندن را تمام کرده ام و باید زن داشته باشم ، اولاد داشته باشم و تشکیل زنده گی بدهم.

 چند سال قبل را به یاد آوردم ، عجب شبی بود ! عجب تصادف شگفت انگیزی! هرکس به گونه یی مصروف بود ، آماده گی ها ازقبل گرفته شده بود آسمان هم آن شب خوشحال بود وستاره گان وماه به نظارۀ مجلس ما ایستاده بودند.

کاکا ستار مرتب با دوسطل از چاه آب می آورد و چای دم می کرد ، دود بخاری گوشۀ حویلی را خفقان آور ساخته بود ، نوید که لباس به اصطلاح مود روز به تن داشت سر هرکس تیم می داد و اکت و پوز می کرد ، یکبار دست هایش را به  چشم هایش مالید و رو به کاکا ستار گفت :

-       چی می کنی او لوده ؟ چشم ماره کور کدی ، آتش بخاری ره درست بل کو !

مهمانان یگان یگان داخل محوطۀ محفل می شدند، این طور عروسی با شکوه در محل ما نشده بود ، وقتی هرکس داخل می شد و این همه زرق و برق را می دید دهانش باز می ماند، عروسی انور نواسۀ کاکایم بود .

محل برگزاری به دوبخش تقسیم شده بود ، زنانه و مردانه ، من بیشتر در بخش زنانه اربابی می کردم چون هوای زن گرفتن به سرم زده بود.

وای عجب این مهمانان چه لباس های پوشیده بودند، یکی را می دیدی شانه اش لچ است ، دیگری دستان سفیدش را تا آرنج به مردم می نمایاند و یگان  دختر چاک پیرهنش  معلوم می شد . اولین بار بود چنین چیز هایی را می دیدم ، در اول کمی شرمیدم اما بعداً شرم گم شد، دو چشم داشتم دو چشم دیگر هم پیدا کردم ، چهار چشمه نگاه می کردم ، کل شان سرخی و سفیده را در روی شان پر کرده بودند مگم یکی شان مقبول نبود. دهانم باز مانده بود به این وآن نگاه می کردم که نوید به شانه ام تیله داد:

-       چی می کنی بچۀ کاکا مثلی که کدام تاره زیر چشم کدی ؟

برای اینکه نوید از راز من نفهمد گفتم :

-       نی نوید جان مادرمه می پالم .

-       خو فکرت باشه ، میده بچا ( اطفال ) داخل نشن  مه رفتم.

وقت توزیع نان فرارسیده بود ، من به بهانۀ توزیع نان به زنان در جستجوی شخص مورد نظرم بودم ، بعضی  دختر های مست و شوخ شانه اش را به شانه ام می زد و تعادلم را برهم می زد. نزدیک بود چند غوری پلو از دستم چپه شود مگم نشد .

دستۀ موزیک کارشان را آغاز کردند و با نواختن و خواندن ، چند دختر که لباس های چسب بر تن داشتند وارد میدان شدند ، وقتی می رقصیدند پستان های شان تکان می خورد.

به می ساز قطغن میده میده پای بزن

دست و پایت نشکنه قندول نازک بدن

آن شب خیلی چشم پاره شده بودم ، خوب چه کنم دگه که زنگیر بودم باید زن می پالیدم آن هم زن زیبا. مجلس گرم شده بود و هنوزهم یکی به دل من پیدا نشده بود.

زن کاکایم که موهایش را روی شانه هایش ریخته بود و پشت چشم هایش را کبود کرده بود خیلی بدنمود معلوم می شد ، عرق از گوشۀ صورتش که با سفیده سفید شده بود خط باریکی ایجاد کرده بود ، با طرز آمرانه به طرفم صدا زد:

-       چی می کنی رحیم ؟ زنهای مردمه سیل داری ، برو چند پیاله بیار که به مهمانا چای بتم .

پشت کله ام را خاریدم و گفتم چشم .

می خواستم با پتنوس چای از راه پله بالا بروم که شانۀ کسی با من تصادم کرد، صدای شکستن پیاله ها همگی را متوجه ساخت ، صورت او زیر موهایش پنهان شده بود ، من خجالت زده نگاه می کردم که یکبار سرش را بلند کرد ، دیگر نفهمیدم چه شد ، دلم لرزید و احساس کردم که دیگر توان ایستادن را ندارم ، با عجله خود را به خانه رسانیدم .

باورم نمی شد در میان این همه نا زیبا چنین زیبایی وجود داشته باشد، آرایش هم نکرده بود که زیبا شود، خودش خدایی زیبا بود ، چشم های کلان کلان مثل کاسۀ پلخمان ، لبان نازک ، ابروان به هم پیوسته ، بینی باریک و بلند . نمی دانم از کجایش بگویم ، عطر موهایش هنوز هم دماغم را نوازش می داد . دیگر طاقت نداشتم آنجا باشم ، رفتم خانه و تا به صبح با خیال او هم آغوش بودم.

یک روز پس از آنکه صبور عروسش را به خانه برد و مراسم خاتمه یافت من تصمیم گرفتم به هرترتیبی که می شود آن نازنین را پیدا کنم و مادرم را بفرستم برای خواستگاری ، بعد از جستجوی زیاد دریافتم که او تهمینه دختر ارباب ظاهر است.

چند تن از بزرگان را فرستادم خواستگاری ، پس از چندین بار شنیدن جواب رد بالآخره دلیل آوردند که تهمینه می گوید او کسی را شوهر خواهد کرد که داکتر باشد .

همین بود که من دیگر چیزی گفته نتوانستم ، فقط برایش پیغام فرستادم که تا داکتر نشوم دیگر به سراغش نخواهم آمد . او هم قبول کرد ، اما امروز که من داکتر شده ام دو سال از عروسی او می شود ، یک طفلک نازنین و مقبول  مثل خودش در بغل دارد . او برایم دروغ گفت ، دانستم او مرا نمی خواست چون آن وقت من پول نداشتم.                                                            

پایان

تابستان 1387 شهر تالقان


September 15th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان